تبلیغات

آرشیو

ورود کاربران

عضويت سريع

    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3
    کل نظرات کل نظرات : 0
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 15
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
    آي پي امروز آي پي امروز : 0
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 1
    بازدید هفته بازدید هفته : 34
    بازدید ماه بازدید ماه : 34
    بازدید سال بازدید سال : 525
    بازدید کلی بازدید کلی : 2,448

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.138.105.124
    مرورگر مرورگر : Safari 5.1
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز : یکشنبه 16 اردیبهشت 1403

مار در اتش

مردی سوار شتر خود شده بود واز بیابان میگذشت . پس از مدتی به جایی رسید که معلوم بود کاروانی در انجا استراحت کرده و رفته است . اتش انها هنوز روشن مانده بود باد در لابلای هیزمها پیچیده بود و شعله های اتش زبانه میکشید . مار بزرگی وسط اتش میان هیزمها گیر افتاده بود و از هیچ طرف راهی  برای فرار نداشت . مرد شتر سوار که خیلی مهربان بود با خود گفت (( اگر چه این مار دشمن ادمی است اما حالا که گیر افتاده استباید هر طور شده اورا نجات بدهم))بعد دل به دریا زد وکیسه ای را بر سر چوبی بلند بست . بعد کیسه را به وسیله  ان چوب در میان هیزمها فرو برد مار توی کیسه رفت . مرد او را از میان  اتش و دود بیرون اورد بعد هم در کیسه را باز کرد و به مار گفت ((حالا هر کجا که میخواهی برو))مار به حرف امد و گفت تا نیشی به تو نزنم نمیروم. اگر چه تو به من  خوبی کرده ای ولی من دشمن تو هستم و کار من نیش زدن است . تو نباید با دشمن خود مثل یک دوست رفتار میکردی. مطمعن باش که حتما تو را نیش  خواهم زد اما میگذارم که خودت انتخاب کنی اول تو را نیش بزنم یا شترت را؟ 

مرد گفت ((اخر مار عزیز!من به تو خوبی کرده ام. تو نباید جواب خوبی مرا با بدی بدهی!))

مار گفت((اشتباه میکنی!جواب خوبی را باید با بدی داد. اگر قبول نداری از دیگران بپرس تا مطمعن شوی.))مار به  دورترها نگاهی کرد. گاومیشی را دید که در صحرا میچرید. گفت((بیا برویم از او بپرسیم.)) مرد و مار پیش گاومیش رفتند. مرد گفت((ای گاومیش! جواب خوبی را با بدی میدهند یا نه؟))گاو میش گفت بله اخلاق ادمها اینست که جواب خوبی را با بدی میدهند. خود من گاومیش یکی ازهمین ادمها بودم. هر سال یک گوساله به دنیا میاوردم.وضع صاحب من همیشه روبه راه بود هرچه داشت از وجود من و گوساله هایم بود . وقتی که پیر شدم و دیگر نتوانستم بچه ای به دنیا بیاورم مرا به حال خودم نگذاشت که زندگی ام را ادامه بدهم او چون دید که خیلی چاق هستم قصابی را خبر کرد و مرا به او فروخت. حالا هم امروز فردا ست که قصاب مرا بکشد . میبینید که ادمها جواب خوبی را با بدی میدهند 

 

مار گفت شنیدی؟

مرد گفت حرف گاومیش کافی نیست باید از کس دیگری هم بپرسیم

روباهی انجا بود او حرفهای انها را میشنید و کارهایشان را تماشا میکرد مرد خواست از روباه بپرسد که ... اما روباه وسط حرفش پرید و گفت ای مرد!مگر تو نمیدانستی که جواب خوبی را با بدی میدهند؟ ... اما بگو ببینم تو چه خوبی به این مار کرده ای؟

مرد گفت: این مار در میان اتش و دود در خطر مرگ بود من او را نجات دادم.

روباه گفت: تومرد بزرگی هستی و به نظر عاقل میرسی اخر چرا چرند میگویی و دروغ میبافی؟!

مرد گفت: اما من راست میگویم.

روباه گفت اخر تو چه طوری اورا از اتش بیرون اوردی ؟نه! این غیر ممکن تست. من که باور نمیکم.

مرد گفت کیسه ای را به چوبی بستم و چوب را لای هیزمها در میان اتش گرفتم .

 

وقتی که مار توی کیسه رفت او را باچوب بیرون کشیدم و نجات دادم.

روباه گفت اخر کیسه به این کوچکی و مار به ان بزرگی ؟! چطور این مار توی این کیسه جا گرفته است؟ اگر راست میگویی در کیسه را باز کن تا مار توی ان برود ان وقت میفهمم که راست میگویی یا نه.

بعد هم جواب شما را میدهم و درباره مشکلتان قضاوت میکنم.

مرد در کیسه را باز کرد . مار گول حرفهای روباه را خورد و با خود گفت معلوم  است که روباه طرف مرا گرفته و به نفع من قضاوت میکند .  این بود که با خیال راحت رفت توی کیسه.

روباه فریاد زد ای مرد معطل نکن . حالا که اورا دوباره اسیر خود کرده ای مهلتش نده. اگر دوباره از کیسه بیرون بیاید روزگارت را سیاه میکند.

مرد که فرصت خوبی بدست اورده بود سر کیسه را گرفت و ان را محکم بر زمین زد  و مار را کشت. بعد از روباه خیلی تشکر کرد و تصمیم گرفت که با دشمنان خود با احتیاط رفتار کند 

و برای هر کسی دلسوزی بیجا نکند.

 

خوب امیدوارم از خوندن این داستان خسته نشده باشید میدونم یزره طولانی شد دوست دارم نظراتتون رو راجع به این داستان بخونم لطفا سایت ABADANPRESS رو دنبال کنید .


تاریخ ارسال پست: چهارشنبه 03 دی 1399 ساعت: 21:26

آزمون شایعه

آزمون شایعه

سقراط در یونان باستان به دلیل بهرهمندی از دانش فراوان شهرت زیادی داشت. روزی یکی از آشنایان فیلسوف بزرگ را دید و گفت:آیا میدانی الان در مورد دوستت چه چیزی شنیدم؟

سقراط پاسخ داد:یک دقیقه صبر کن قبل از اینکه چیزی بگویی میخواهم یک آزمون کوچک را بگذرانی که به آن آزمون سرصافی میگویند. 

 

((سرصافی؟!))

سقراط ادامه داد بله! پیش از آنکه چیزی درباره دوستم بگویی بهتر است چند لحظه صبر کنی و آنچه را که قصد گفتنش را داری از صافی بگذرانی. به این دلیل آن را آزمون سرصافی نامیده ام.  اولین صافی حقیقت است. آیا واقعا مطمئن هستی که آنچه میگویی حقیقت دارد؟

مرد گفت : نه! راستش را بخواهید فقط آن را شنیده ام... 

سقراط گفت: بسیار خوب.  بنابراین واقعا نمیدانی که راست است یا نه.  حالا اجازه بده دومین صافی را امتحان کنیم : صافی خوبی.  آیا آنچه را میخواهی درباره دوستم بگویی مطلب خوبی است؟

((نه برعکس))

سقراط ادامه داد بنابراین شما میخواهید چیز بدی را درباره او بگویید اما مطمعن نیستید حقیقت داشته باشد. 

شاید هنوز بتوانید از آزمون بگذرید چون یک صافی دیگر هم مانده است. 

صافی سودمندی.  آیا آنچه میخواهید درباره دوستم بگویبد برای من مفید است؟

((نه واقعا نه))

خب سقراط نتیجه گیری کرد که:

((اگر آنچه را میخواهید بگوییدراست نیست, خوب نیست و فایده ای هم ندارد  ,اصلا چرا میگویید؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 07 خرداد 1398 ساعت: 15:56

شعری از لاهوتی

باز هم

در غم آشیانه پیر شدم

باقی از هستیم همان نامی است

مردم از قصه. این چه ایامی است

من که از این حیات سیر شدم

گفتم ار چند نیست بال و پرم

نتوانم سوی چمن بپرم 

 

چنگ و منقار سینه هست و سرم

خز خزان تا به باغ میگذرم... 


تاریخ ارسال پست: جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت: 14:02

abadanpress

abadanpress

abadanpress


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 03 مهر 1397 ساعت: 13:34